اولین روز ِ کارشناسی در میان پرده هایی از فراموشی به یادم هست هنوز. صبح بود. بیدار شدم. دانشگاه رفتم و شب وقتی برگشتم احساس میکردم از خستگی حتی نای راه رفتن ندارم. شیرین بود. سری پر از شور و دلی پر از عشق داشتم. فکر میکردم میتوانم دنیا را فتح کنم. فکر میکردم دنیا حالا دارد به دستهای من می افتد و خوشحال بودم از بزرگ شدن. هرچند تا آن موقع محدودیت آنچنانی ای در زندگی نداشتم اما دانشگاه حس و حال بامزه ای داشت که هرچقدر این روزها به آن فکر میکنم به خودم و دنیایم میخندم.
امروز که برای اولین بار سرکلاس ارشد نشستم پرت شدم به چهارسال ِ پیشم. درست اواخر شهریور 92. نه عشقی در دلم داشتم و نه شور ِ چندانی در سرم.دنیا واقعی بود . خیلی از قسمت هایش سیاه ِ سیاه بود. خیلی های دیگرش هم سفید. دنیا بزرگتر از دستهای من شده بود و من فهمیده بودم "تسلیم" یعنی چه. غم ِ چندانی در دلم نبود. شادی ِ بزرگی هم. همه چیز واقعی بود. نه رویایی داشتم نه شور ِ بزرگی که فکر کنم حالا وقت ِ به دست آوردنش است. تنها چیزی که مدام به آن فکر میکردم برنامه ریزی برای آینده تحصیلی زندگی ام بود. برنامه کاری...برنامه شخصی ای که تصمیم گرفته بودم هرطور شده به تحصیلم ربطش دهم...
جواب ِ خنده های آدم هایی که نمیشناختم را میدادم. حتی جواب ِ خنده ِ ملیح ِ کسی که سه سال ِ پیش یک دعوای بزرگ با من کرده بود و حالا هروقت یاد ِ برخورد آن روزش میفتم به جای عصبانیت خنده م میگیرد و او احتمالا فکر میکند دخترک لابد یک طورش هست که وقتی میبیندش انقدر عجیب به او زل میزند و میخندد...
راستش دنیای امروزم را با همه سختی ها و گذشته هایی که داشتم دوست تر میدارم. عاشق واقعی بودنش هستم. عاشق ِ تنفر ِ اجباری ای که یاد گرفته م باید جلویش سر خم کنم... عجیب است.. اما دنیای رئال همیشه برایم جذابیت دارد. حتی قصه ها و داستان های رئال هم .هرچیز که واقعی است ، هرچیز که هست ، هرچیز که میشود به تحقق صددرصدی در دنیای واقعی بپیوندد..
+ ثبت شود به تاریخ ِ امروز، شاید روز ِ اول ِ دکترا این روزها را یادم بیاید و بخندم..:)
+
تاریخ شنبه 96/6/25ساعت 7:51 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر